اولین بار پدر و مادرش خیلی ناراحت اومدن تو اتاق، بدون دخترشون. خانواده ی مذهبی بودند، مادر از شدت گریه نمی تونست صحبت کنه. پدر سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت دخترم پارانویا داره.
اسم دختر رو میذارم شیرین.
مادرش شروع کرد به صحبت کردن، گفت دخترش ۱۴ سالشه و از ۲ سال قبل به بلوغ رسید، از همون موقع رفتارهای نا به هنجارش شروع شد. شیرین خیلی عصبانی بود و با کمترین حرف یا عملی پرخاش می کرد، داد میزد. از طرفی بسیار غمگین و سرد و ناراحت بود. کارهاش مرموز بود. با خودش صحبت می کرد. به هیچکس اعتماد نداشت. هیچ دوستی نداشت. رابطه ی شیرین با دخترخاله هاش که خیلی صمیمی بود، قطع شده بود. گوشه گیر شده بود. نمراتش کم شده بود. حتی یک بار قصد داشت خودش رو بکشه در حالی که قبل از بلوغ حالش خوب بود و دختر شادی بود.
مادرش گفت اوایل فکر می کردیم به خاطر بلوغ هست و رفتارهاش طبیعیه ولی بعد از چندماه، اوضاع شیرین خیلی بدتر شد.
شیرین رو پیش روانشناس بردند ولی حرفی نمی زد. دکتر غدد بردن، مشکلی نبود. پیش روانپزشک بردند و به خاطر افسردگی شدید حدود ۱ سال دارو مصرف می کرد ولی تغییر مثبتی نداشت، فقط دوز داروهارو بالاتر می بردند. بعد از مدتی شیرین رو پیش یک روانشناس دیگه بردند و اونها ازمایشش کردند و گفتند پارانویا داره. چند روز بعد هم اومدند به کلینیک ما.
اولین دیدار با پدر و مادر بدون حضور شیرین بود. جلسه ی مهمی بود. خیلی مسائل گفته شد و پدر و مادر شیرین احساس بهتری داشتند.
قرار بود جلسه ی بعد شیرین برای صحبت بیاد.
اولین بار که شیرین رو دیدم هیچ نشانه ی جدی از پارانویا نداشت.حرفی نمی زد. سوال هارو سریع و کوتاه جواب می داد. فقط بغض کرده بود. نوع نشستنش طوری بود که انگار می خواست چیزی رو پنهان کنه، قوز کرده بود. خودش رو جمع کرده بود. .حالت تدافعی داشت. تمام ناخن هاشو خورده بود. داشت زجر می کشید. حس کردم درد اصلیش رو پنهان کرده و با نقش بازی کردن، پارانویا رو به خودش نسبت داده. به قول استادم، ادمها اونی که هستند رو به ما نشان نمی دهند ولی اگر بذاریم که صحبت کنند، خودشون رو لو خواهند داد
متاسفانه اولین جلسه با شیرین خوب پیش نرفت فقط دوز داروهارو کمتر کردم.
تو این روزها خیلی به شیرین فکر کردم، با مازیار صحبت کردم. بهم پیشنهاداتی داد. عقیده ی مازیار مسایل جنسی بود. منم به تجاوز یا ازار جنسی فکر کرده بودم ولی حرفهای خانواده اش این موضوع رو رد می کرد. مادرش می گفت که شیرین شبانه روزی یا خونه است یا مدرسه، همه چیز رو به صورت نامحسوس کنترل می کنیم. با کسی در ارتباط نیست. خانواده اش در مورد خودارضایی و یا رابطه با برادر کوچکترش خیلی حساس بودند و مادرش کاملا این مورد رو رد کرد. مادرش می گفت شیرین دختر خجالتی هست. همیشه لباس پوشیده می پوشه. همیشه لباس هاش گشاد هستند. خیلی دختر حساسیه، بیشتر اوقات تو خودش هست و ... . ترس از خون، ضربه به سر، مشکلات مدرسه و ... رو هم از مادرش پرسیدم ولی مادرش می گفت مشکلی نداره،
از دو روز پیش فکرم رو این مسئله بود و به نتیجه نمی رسیدم. وقتی نمی تونم تو یه مسئله به نتیجه درست برسم. مشکل رو کامل برای مازیار تعریف می کنم تا ۲ نفری بررسیش می کنیم. بعد از بررسی به این نتیجه رسیدیم که احتمالا فوبیای برهنگی داره. مازیار بررسی رو ادامه داد و فهمیدیم که اون مشکلی در سینه هاش داره که سعی می کنه پنهانش کنه. حالت نشستن و قوز کردنش و تغییر رفتار ناگهانی هنگام بلوغ، جدایی از بقیه دختر ها، نرفتن استخر، لباس گشاد، برای خرید لباس زیر با مادرش نرفتن و ... .
امروز جلسه ی دومش بود. با مادرش اومد تو اتاقم که مادر رو بیرون فرستادم. مثل قبل سوال هامو جواب نمی داد و زیاد صحبت نمی کرد. سعی می کرد توجهی نشون نده. وقتی بهش گفتم چاد رو دربیاره تا راحت باشه، قبول کرد. باهاش کمی صحبت کردم. یکم بعد گفتم مانتوت رو دربیار که واکنش شدیدی نشون داد ! فهمیدم دارم به جواب نزدیک میشم. وقتی ازش پرسیدم، مشکلی در سینه هاش داره؟ شروع کرد به گریه کردن.
خلاصه پس از کلی صحبت گفت که سینه هاش نامتقارن هستند و این موضوع خیلی عذابش میده. این مسئله باعث شده از همه فاصله بگیره، از لباس های باز پوشیدن بترسه، با دخترخاله هاش استخر نره و ... . هیچوقت جرات نکرد که این مسئله رو به کسی بگه . شیرین می گفت هیچکس منو دوست نداره و نمی فهمه درونم چه خبره. برای کسی مهم نیستم. مادرم باید خودش متوجه مشکلم میشد ولی اون به من اهمیت نمیده. من نمی تونم با اون راحت باشم ولی اون چرا نمیاد تا با من راحت باشه و ...
گاهی مسائل نرمال و ساده ی زنانه، به خاطر عدم اگاهی درست و ترس از حرف زدن با نزدیکان به یه تابوی بزرگ تبدیل میشه و سالها خانواده عذاب می کشند. این مسئله خیلی مهم هست که با دختران و پسران نوجوان خیلی صمیمی باشیم تا راحت صحبت کنند و از حرف زدن نترسند. وقتی حرف زدن با پدر و مادر سخته، خوبه که مدرسه روانشناس داشته باشه تا مشکلات بچه ها توی این سن زود حل بشه و مشکل جدی تری ایجاد نشه.
ممنونم
ممنون دینا جون مگه چاره ای هم جز بخشیدن هست؟چه میشه کرد
ممنون واقعا اتفاق بدی بود اون روان شناس خیلی نامرد بود واقعا !اصل رازدادی رو قورت داده بود یه آبم روش.
خب بله اصولا یا در پاسخ پاسختون به کامنتم می نویسم یا پستتون .چک کردنش یکی از راه هاس. و یکی از راه هاش هم اینه که من کمتر اصطلاح استفاده کنم.یه کم زیادی گریز می زنمبه اصطلاحات تهرانی و ترکی و چیزایی که تو داستانا خوندم. دیگه نمی زنم
امیدوارم بتونی روزی اون روانشناس رو ببخشی و دردهایی که کشیدی رو التیام بدی
چقدر این دختر اذیت شده انشاءالله که مشکلش کامل حل بشه...
منم همینطور
روان شناس مدرسه؟؟؟؟؟اول دبیرستان یه بار باهاش درد دل گفتم و تاکید کردم مامانم نفهمه .یه روز مامانم اومد دنبالم مامانمو نگه داست منو فرستاد خونه.مامانم تا مدت ها به رخم می کشید که دختره رفته به مشاور مدرسه گفته احساس تنهایی می کنم. یه بارم سر همین یه چک زد تو گوشم که چرا رفتی مشاور!
روانشناس باید رازدار باشه. متاسفم برای این اتفاق دردناک
خیلی جالب بود
هم مشکل شیرین و هم درمان شما
همسرم برای ارشد ، تو فکر روانشناسی بالینی هست
وقتی داشتم این پستو میخوندم به سرم زد وبلاگ شمارو بهش پیشنهاد بدم تا رغبتش نسبت به درس خوندن بیشتر بشه !
خوشحالم از اینکه وبتونو دنبال می کنم
درمان از هر نوعیش جالبه
امیدوارم همسرت موفق باشه .
سلام
امیدوارم خوب باشین
خب ....راستش متوجه نمی شم چرا کامنتهام ابهام دارن ممنون می شم برام توضیح بدید.
سلام
فکر کنم باید وقت جواب دادن، اول پستمو بخونم وبعد کامنتت رو و بعد از سوال پرسیدن از مازیار، جوابش رو بنویسم.
در این صورت ابهام کم میشه.
اگه میشه اینستا رو نصب کنید تا بیام دایرکت فعلا نمیتونم تلگرام بیام ببخشید
اگر هم خواستید یه ساعتی بگید تا تو وب انلاین بشم همون لحضه جواب سوالتون رو بدم
ایدی اینستاگرام رو که دادم
من تلگرام دارم دوست داشتی شمارتو بزار برات پیام بزارم یا اگه تونستی اینستا نصب کن که بیام دایرکت یا اگه راه حل دیگه ای داری برام بگو
این اینستای من هستش.
dina.psychiater@
دینای عزیزم برات پست خصوصی گذاشتم لطف میکنی اگه بیای وبخونیش
اومدم گلم
دلم برای فرشته تنگ شد....
ببخشید شاید من کامنتی رو که برام گذاشتی اشتباه برداشت کردم
فکر کنم من باید فرار کنم...
شما ایران زندگی می کنید پس اصطلاحات رو بلدید
و این که گفتید دوباره paraphraseکنم منظورتون این نبود یعنی که یه جاهاییشو درست کنم...
فرار کنم تا کتک نخوردم
یعنی چی؟
اصلا از کامنت هات سر در نمی ارم.
سلام مجدد
خلاصه ی پیام صرح این است که من دارم برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میشم و مهمان های سر زده ی دیشب آمدند و ما هم چون اتاق نداریم وقت من تلف شد و فقط تونستم کارهایی کنم که وقتم بگذره.مانند وقت گذاشتن برای گروه تلگرامی هلال احمر که عضو آن هستم و مطالعه ی داستان به زبان انگلیسی
در قسمت بعد در این مورد گفتم که پیش از این بیشتر در اینترنت فعال بودم و توییتر و فیس بوک داشتم و همچنین وبلاگ های پربیننده ای داشتم اما الان آن ها رو ترک کردم و تنها به وبلاگ هایی سر می زنم که در مورد موضوع مورد علاقه ام باشند یعنی خاطرات و دست نوشته ها اما از نوع غیر عاشقانه ! و همچنین گفتم که به ندرت به وبلاگ های مختلف سر می زنم و تعداد کم کامنت هام این رو نشون می ده و هدفم از وبلاگ نویسی بیشتر خودافشاگریه و جذب خواننده نیست.و وقتی به وبلاگی سر می زنم اون وبلاگ رو دقیق زیر و رو می کنم و در مورد شخصیت نویسنده ی اون واکاوی می کنم و اون وبلاگ رو کلا زیر و رو می کنم.. پایانش هم گفتم عذر می خوام خیلی پرحرفی کردم و کامنتم طولانی بود.و اگر مایل نبودید می تونید کامنتم رو پاک کنید و تایید نکنید .
سلام گلم
امیدوارم در کنکور موفق باشی
هرچقدر که دوست داری برام کامنت بنویس. به محض خوندن کامنت ها، بهشون پاسخ میدم
سلام ببخشید کجاش واضح نبود ؟
سلام
سلام دوستم خوبین؟
من از تلگرام و پرشین بلاگ که رفتم بعد مقادیری رایزنی در مورد تصویر گروه هلال احمر رفتم سراغ کتابم .جالبه زمان کارشناسی جیغم در میومد داستانای انگلیسی رو بخونم ولی این شبا تقریبا دارم شبی ۱۰ صفحه داستان می خونم البته با فراوانی میانگین ۵ لغت در صفحه. دیشب به جای ۱۰ صفحه ۲۲ صفحه خوندم .ولی خب چه داستان بخونم چه درس ،دوسر بُرد کردم داستان هم خودش می تونه برای زبان عمومی کمک دهنده باشه به اندازه ۳۰ درصد!کم نیس خب!
من که دیشب به خاطر خروسای بی محل که اسمشون هست مهمون ،موفق نشدم بخوابم .صبح هم داشتم دعوا می کردم البته با تاکتیک خودم .ماجراشو در وبلاگم کاملا شرح می دم .فعلا باید برم تو کار یه قهوه خفن در حد اور دوز که چشام قدر وزغ بزنه بیرون تا بتونم بخونم تا عصری برای کنکور محترم .
یه چیزی رو هم بگم من اهل تاکتیک های جذب خواننده نیستم اتفاقا خوب بلدمشون ولی دیگه حوصلشونو ندارم .از وبلاگ بازهای قدیمی ام ولی خب محل قبلی رها شد به دلیل آشنا بودن بعضی دوستان.فیس بوک و ویچت او توئیتر هم یادش بخیر...اینجا اون اید خبیث جولان می ده و یه جورایی خودافشاگری خفیجه (خفن+فجیع) و من دوستان زیادی ندارم.ولی وبلاگی که سر بزنم رو در صفحه مرورگر گوشیم باز می ذارم و حسابی طرفم رو می خونم !خیلی پرحرفی شد؟؟من برم درس بخونم.... پست جدیدم تا بعداز ظهر می ذارم !فعلا!کامنت رو دوست داشتین تایید کنین دوست نداشتین هم نه.
سلام
اگه دوست داشتی خوشحال میشم واضح تر بنویسی.
راستش من کامنتتونو نفهمیدم
وااو
چه عجیب بود برام..تابحال نشنیده بودم ک کسی بخاطرش اذیت بشه اینطوری...
چه خوب ب این نتیجه رسیدین.افرین:)
من از خوندن خاطرات و تجربیات با مریضها خیلی خوشم میاد..چون خیلی زیاد نکات اموزنده داره.بازم بنویس لطفا.
من دیده بودم افرادی که به خاطر عدم تقارن سینه ها، اعتماد به نفسشون کم میشه و به دنبال جراحی میرن ولی تا این حد رو فکر نمی کردم.
شیرین درگیر مشکلات روحی دیگه ای هم هست که باید درمان بشه